loading...
داستان كوتاه
اميرعلي عين افشار بازدید : 23 شنبه 23 آذر 1398 نظرات (0)
دوست داشتم گاو ميبودم تو يك جنگل، تنهايِ تنها كل عمرم، سرگرم صحبت با درخت ها ميشدم. يا كه نه خدايا من را گاو نيافرين اخه نميتوانم دستم را زير چانه ام بذارم و فكر كنم. مرا گربه اي چاق و خوشگل بيافرين سفيد و خاكستري، شير ميخورم و گوشت لذيذ. نه خدايا مرا گربه هم نيافرين دُمبم را ميبرند، زير شكم زن حامله ام ميزنند. و مجبور به ترس از آنها ميشوم. خدايا من را شاهين بيافرين چشمهايم را لاي بالهايم ميگذارم. دوست دارم شاهين باشم. از بالاي ابرها موجودات كوچكت را شكار ميكنم. بچه هايم را بزرگ ميكنم و همه شاهين پر قدرت صدايشان ميكنند. شايدم نه خداوندا انسان ها بچه ام را شكار ميكنند! قدرت را از آنها ميگيريند، مجبور به خوردن گوشت شكار شده ميشوند. خدايا منرا خار كن سنگ كن ، آدم نكن... #اميرافشار @mazookhiism
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
داستان كوتاه ها يا مطالبي گاهي كوتاه يا بلند رو چندين سالِ كه تو يك چنل كوچيك تلگرام گذاشتم هر چند نا بلد و سطحي، اما خواستم راه آشنايي با چنلم رو گسترش بدم. https://t.me/mazookhiism
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 23
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 47
  • بازدید ماه : 47
  • بازدید سال : 487
  • بازدید کلی : 1,125