loading...
داستان كوتاه
اميرعلي عين افشار بازدید : 19 جمعه 22 آذر 1398 نظرات (0)
سنگ هاي زندگي گلهاي باغم را نشانم دادند. و حالا پاهايم نا اميدترين هستند كه به كوچكترين سنگ و چاله ها گير ميكنند؛ و منرا به زمين مياندازند. چشمهام فقط سنگهاي باغ خودم رو ميبينه. و زبونم ميگه: "هرچي سنگِ براي پاي لنگِ" پاهايم بي رمغ است، چشمهايم ضعيف. اما بيني ام! بايد مشام بيني ام را قوي نگه دارم؛ كه گلهاي روي زمين را بو بكشد. كاري با دستانم بكنم كه جاي خالي اميد را در پاهايم پر كند. مرا از جا بلند كند و وادار به حركت شوم. در دلم پروانه اي بسازم تا از روي سنگ ها پرواز كنم. به جايي برسم كه چشم بسته حركت كنم. و براي انگيزه فقط پاهايم را بغل كنم. آنقدر بالا باشم كه مشكلم نداشتن مشكل سر راه باشد. انقدر تاب بياورم كه باور كنم سنگها همدردانم بودند. #امير_افشار @mazookhiism
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
داستان كوتاه ها يا مطالبي گاهي كوتاه يا بلند رو چندين سالِ كه تو يك چنل كوچيك تلگرام گذاشتم هر چند نا بلد و سطحي، اما خواستم راه آشنايي با چنلم رو گسترش بدم. https://t.me/mazookhiism
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 23
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 50
  • بازدید ماه : 50
  • بازدید سال : 490
  • بازدید کلی : 1,128